محل تبلیغات شما
کابوس . راس ساعت 6:30 صبح.

 

ساعت قدیمی یادگار پدربزرگ طبق قرار هر روز راس ساعت 6:30 دقیقه ی صبح. دنگ شومش را فریاد می کشد. 

به خودم می آیم. کاغذهای سیاه شده تقریبا محاصره ام کرده اند. عقب می کشم. از میز دور میشوم. اما دنبالم می آیند. ادامه پیدا می کنند تا ته اتاق و حتی لابلای لحاف نمور و چرک مرده ام که بوی بی خوابی می دهد.

کش می آیند تا کف مستراح. بوی تعفن می گیرند. حرف هایم بو می دهند. نمی توانم ازشان خلاص شوم. بویشان هوا را پر کرده. راه فراری ندارم. کم کم بال در می آورم. بال هایی سیاه و سنگین. از زمین کنده می شوم. تا سقف راه درازی در پیش است انگار. با تمام قوا بال هایم را تکان می دهم.کش می آیم. خسته ام. به سقف نزدیک می شوم. با دستهای سیاه شده از مرکب خودکارم -که همیشه ی خدا جوهر پس می دهد- سقف را هل می دهم. سنگین است. انگار که سنگ لحدی است که تاب پس زدنش را ندارم. 

بر می گردم. کاغذهای سیاه شده ام هم بال های سیاه در آورده اند و فضای اتاق را پر کرده اند. عین لشکر اجنه با سرعت نور در حال زیاد شدن اند

من همه ی اینها را سیاه نکرده ام. 

سیاهی دستانم بالا می کشد. جوهر خودکارم بوی مرده می دهد. سیاهی تا آرنجم کش می آید. بالا می آورم. کاغذهای مچاله شده ی سیاه، دانه دانه از حلقومم بیرون آیند. راه نفسم بسته شده کاغذها تکان می خورند. بال می زنند. گوشم پر شده از خش خش زجرآورشان. و من هنوز بالا می آورم و بالا نمی آید نفسم.

 و امان از دنگ این ساعت شوم که هم قد ناله های تمام ارواح جامانده پای درخت های انجیر . طول می کشد.

خودم را لابلای کاغذها پایین می کشم. بال هایم تیر می کشند. سقف دنبالم می کند. من و کاغذهای سیاه شده. روبروی  آینه ی زنگ زده ی یادگار مادربزرگ. گوشه ی اتاق گیر می افتیم. و سقف فشارمان می دهد به زمین و ساعت هنوز دنگ می کشد و من هم هنوز بالا می آورم و بالا نمی آید نفسم

 

صبح  یک جمعه ی بی خواب راس ساعت 6:30 دقیقه ی صبح

من شعار می دهم...تو شفار می دهی... ما شعار می دهیم.... امان از شعار...

کابوس... راس ساعت 6:30 دقیقه ی صبح...

خانم.... ۱۴ سال پیش...

ی ,سیاه ,ساعت ,بال ,ام ,سقف ,می آورم ,سیاه شده ,می کشد ,می دهد ,بالا می

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها