محل تبلیغات شما



چقدر از حرف هامون شعاریه؟!

چند درصد ازتصوراتمون از خودمون شعاریه؟!

چقدر حرف می زنیم و چقدر پای حرفامون می ایستیم؟!

تا کجا و تا کی می خوایم پیش بریم به همین منوال؟!

کمیفقط کمی با خودمون رو راست باشیم. جواب های تلخی پشت بند این سوال ها باید بنشونیم.!!!


کابوس . راس ساعت 6:30 صبح.

 

ساعت قدیمی یادگار پدربزرگ طبق قرار هر روز راس ساعت 6:30 دقیقه ی صبح. دنگ شومش را فریاد می کشد. 

به خودم می آیم. کاغذهای سیاه شده تقریبا محاصره ام کرده اند. عقب می کشم. از میز دور میشوم. اما دنبالم می آیند. ادامه پیدا می کنند تا ته اتاق و حتی لابلای لحاف نمور و چرک مرده ام که بوی بی خوابی می دهد.

کش می آیند تا کف مستراح. بوی تعفن می گیرند. حرف هایم بو می دهند. نمی توانم ازشان خلاص شوم. بویشان هوا را پر کرده. راه فراری ندارم. کم کم بال در می آورم. بال هایی سیاه و سنگین. از زمین کنده می شوم. تا سقف راه درازی در پیش است انگار. با تمام قوا بال هایم را تکان می دهم.کش می آیم. خسته ام. به سقف نزدیک می شوم. با دستهای سیاه شده از مرکب خودکارم -که همیشه ی خدا جوهر پس می دهد- سقف را هل می دهم. سنگین است. انگار که سنگ لحدی است که تاب پس زدنش را ندارم. 

بر می گردم. کاغذهای سیاه شده ام هم بال های سیاه در آورده اند و فضای اتاق را پر کرده اند. عین لشکر اجنه با سرعت نور در حال زیاد شدن اند

من همه ی اینها را سیاه نکرده ام. 

سیاهی دستانم بالا می کشد. جوهر خودکارم بوی مرده می دهد. سیاهی تا آرنجم کش می آید. بالا می آورم. کاغذهای مچاله شده ی سیاه، دانه دانه از حلقومم بیرون آیند. راه نفسم بسته شده کاغذها تکان می خورند. بال می زنند. گوشم پر شده از خش خش زجرآورشان. و من هنوز بالا می آورم و بالا نمی آید نفسم.

 و امان از دنگ این ساعت شوم که هم قد ناله های تمام ارواح جامانده پای درخت های انجیر . طول می کشد.

خودم را لابلای کاغذها پایین می کشم. بال هایم تیر می کشند. سقف دنبالم می کند. من و کاغذهای سیاه شده. روبروی  آینه ی زنگ زده ی یادگار مادربزرگ. گوشه ی اتاق گیر می افتیم. و سقف فشارمان می دهد به زمین و ساعت هنوز دنگ می کشد و من هم هنوز بالا می آورم و بالا نمی آید نفسم

 

صبح  یک جمعه ی بی خواب راس ساعت 6:30 دقیقه ی صبح


چند روزیه لای کاغذای گرد گرفته ی از انبار در رفته اسیر شده. لای خش خش شون می لوله و نفس می کشه گاهی بلند و گاهی تکه تکه و کوتاه. گاهی از بعضیاشون عکس می گیره. گاهی بعضیاشونو مچاله می کنه و ول می ده یه گوشه و گاهی هم کش میاد و چشم می بنده و سری ت میده. 

لای خط به خط یادداشت های کج کج و تند تند. اسم های خط خورده و تاریخ های کاهی اسیر شده.

با صدای ضعیفی که با تلاش زیاد ذرات هوا بالاخره به گوشم میرسه. نوشته ی یکی از برگه ها رو می خونه. انگار واسه من.

". امروز، بالاخره فیلم اردوی شوش رو بردم برای خانم . ملاقات خوبی بود!!! خوشحالم."

کج و کوتاه می خندم. و قبل از اینکه حس نه ام بهره ای از این قلقلک ببره. تند و ریز برمیگرده توی دنیای کاهی برگه هاش.

فردای اون روز. لابلای هجوم درماندگی و روزمرگی. دم حمام ایستادم و دارم تلاش می کنم وروجکو بی دردسر ببرم حمام. که خطاب یکی از جمله های جگرسوز نه چندان معروف. اما پرتکرارش قرار می گیرم.

آه می کشم. وروجک نگاهم می کنه.

"مامایی. اَمام. ما. ما. یی. اَمام"

نگاهم رو از چشمای سرخ و گردشده اش میگیرم و به چشم های معصوم وروجک می بخشم. سکوت می کنم. مشت سف شده ام رو وا می کنم و دستم رو می بخشم به دست وروجکم. و دل میدم به شادی آب بازی با وروجک. و اون رو با حس نارنجی پیروزیش تنها می گذارم.

اما حالا. بعد از گذشت ۳ روز پر از سکوت. پر از هیچ. و البته پر از چرا. یه سوال مثل سابیدن ناخن شکسته روی تاول سوختگی. خنج می ندازه روی روحم.

". اگر همون خانم لای کاغذ کاهی ۱۴ ساله اش می موندم. باز هم میزبان این جمله های ناب می شدم. ؟! یا می شدم یه رویا. یه خواب. یه کاش. و یا شایدم یه  آه جگر سوز. "

گاهی چشم دلمون یه حالی میشه که کیلومترها پس و پیش رو می بینه و محو میشه و خیره می مونه. اما دریغ و صد دریغ که نا توانه از دیدن یه وجب جلو روش.

گاهی .

 

 


شب شده و همه خوابند. غیر از من و سوت ممتد سکوت.

حمله می کنند خیالات.ترس ها. تنهایی ها. چشم می بندم. نفس می کشم. همه چیز عادی است. غیر از بی خوابی من و همه هایی که خوابند.

شب آبستن اوهام است. آبستن ترس است. آبستن تنهایی است.

زایشی نیست.

من هستم و همه هایی که خوابند و سوت ممتد سکوت. فقط.


گاهی اتفاق ها و آدم های زندگیت. بیش از حد توانت بهت فشار وارد می کنن و استرس.

گاهی خسته ای.

گاهی تنها.

گاهی هم دلسرد.

این وسط چندتا تک ستاره می مونه تو آسمون ایستادگیت. کور سوهای دور. اما روشن.

برای خودم و عزیزانم. تک ستاره های پرنور و شور آرزو می کنم.‌ تک ستاره هایی که شاید به تعداد کم باشن اما به کیفیت می ارزن به کل دنیا.

امیدوارم  زندگی تون هیچ وقت خلوت از این تک ستاره ها نباشه.


و باز هم. دومین روز از زمستون.

زمستون.

زمستون.

عجیب عجین شده با من. این فصل غریب و غریب نواز.

۳۸ ساله. با دست های سردش نوازش می ده پوست روحم رو. هر سال. درست حوالی همین ساعت ها. کرخت میشم بین لذت نوازش و عذاب سردی سرانگشت ها. سرگشته بین لذت و عذاب. خوف و رجا. جمع می شم تو لحاف و  چشم هام رو می دوزم به سقف و رژه ی خاطره ها و خطرها و خواستن ها و نخواستن هام رو تماشا می کنم که بی صدا . اما پر هیاهو قد می کشن و به رخم می کشن گذشتن یه سال دیگه و ورق خوردن یه برگ دیگه از کتابی که نه می دونی چند صفحه است و نه قراره که بدونی.

کز می کنم تو خودم و سعی می کنم به یاد بیارم ۳۸ روز از این همه روزهایی که پشت سر گذاشتم . و مرور کنم حس های رنگارنگی که توی وجودم جا مونده از اون روزها. ترس. شادی. وهم. جوانی. بهت. عشق. تردید.

وشب. و شب. و شب.

و

قاب کوچکی که ۳۸ ساله گوشه ی این شب هاست. کنار اون شمع سفید پر اشک. روی سجاده ی عنابی مخمل. و عکس هایی که سال به سال بهش اضافه میشه و . گاهی هم کم. و گاهی هم کم رنگ.

چشم می دوزم به قاب. چقدر آدم اینجاست. یکی خندان. یکی عبوس. یکی خاص و یکی خام. یکی شاد و یکی خمیده. یکی دست به دعا و یکی پا به رکاب. یکی کوچک و شیرین. یکی بزرگ و دور.و یکی.و یکی. و یکی چشم بادومی و شور.

یکی که هست و اما نیست. یکی که نیست و کاش بود. و یکی که گاهی هست و گاهی نیست. و یکی . که کاش بود. و یکی. و یکی. و یکی های زیاد دیگه.

۳۸ خاطره. ۳۸ آرزو. ۳۸ امید. ۳۸ لبخند. ۳۸ قطره اشک. ۳۸ یاد. ۳۸ شب. و ۳۸ خیال.

دومین روز از زمستون و این همه راز.

عجب عجین شده با من این فصل غریب غریب نواز.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وب باران